خیال باف



دیشب با ع حرف میزدم. حالم از اول شب خوب نبود و یهو زد ب سرم ک یکم دلداری کنم باهاش. بهش گفتم اعتماد ب نفس ندارم، احساس بدی نسبت ب خودم دارم و نمیتونم این حس رو از خودم دور کنم. بهم گفت چرا اعتماد ب نفس نداری؟ بخاطر رفتار بقیه؟گفتم شاید. و شروع کرد ب راهکار دادن شروع کرد ب تعریف کردن ازم.تعریف کردن از هر چی ک فکرشو کنیاخلاق و حتی ظاهر! بهش گفتم اینارو نگفتم ک شروع کنی ب تعریف کردن ازم

اما دروغ گفتم دقیقا دلم میخاست یکی بهم بگه که اونقدری ک فک میکنم داغون نیستم.

ولی از همین خصلتم بدم اومد. همین ک نیاز دارم از بقیه تعریف بشنوم. خیلی ضعف و خامی با خودش داره

چیزی نمونده به اینکه 19 سالم بشه ینی وارد بیستمین سال زندگیم بشم اما من هنوزم بچه ام هنوزم نیاز ب محبت دارم و این برام آزار دهنده اس. این ضعیف بودن برام آزار دهنده اس


دیشب با ع حرف میزدم. حالم از اول شب خوب نبود و یهو زد ب سرم ک یکم دلداری کنم باهاش. بهش گفتم اعتماد ب نفس ندارم، احساس بدی نسبت ب خودم دارم و نمیتونم این حس رو از خودم دور کنم. بهم گفت چرا اعتماد ب نفس نداری؟ بخاطر رفتار بقیه؟گفتم شاید. و شروع کرد ب راهکار دادن شروع کرد ب تعریف کردن ازم.تعریف کردن از هر چی ک فکرشو کنیاخلاق و حتی ظاهر! بهش گفتم اینارو نگفتم ک شروع کنی ب تعریف کردن ازم

اما دروغ گفتم دقیقا دلم میخاست یکی بهم بگه که اونقدری ک فک میکنم داغون نیستم.

ولی از همین خصلتم بدم اومد. همین ک نیاز دارم از بقیه تعریف بشنوم. خیلی ضعف و خامی با خودش داره

چیزی نمونده به اینکه 19 سالم بشه ینی وارد بیستمین سال زندگیم بشم اما من هنوزم بچه ام هنوزم نیاز ب محبت دارم و این برام آزار دهنده اس. این ضعیف بودن برام آزار دهنده اس


دیشب درمورد اینکه کی بریم دانشگاه تو گروه حرف میزدیم و جالب اینجا بود ک همه با هم موافق بودیم اما بچه ها محض احتیاط یک نظرسنجی گذاشتن تا همه شرکت کنن و کسی جانمونه. اتفاقا تو نظرسنجی هم همه با هم موافق بودن اما همون وجود گزینه ی دوم باعث شد ز بیاد تو گروه دخترونه و شروع کنه ب داد و بیداد ک چرا میخاین زودتر برین و چرا با بقیه هماهنگ نیستین و توهین کردمن هم ک دلم پر بود از این طرز رفتارای بچگانه اش باهاش بخاطر لحن صحبتش دعوا کردم واونم بدتر با توهین جوابم رو داد. اونجا بود ک یادم.اومد نباید با آدم بی منطق بحث کنم

نمیدونم این چندمین دعوام با ز هست:|

گفتم اگر اینجا بگم شاید یکم فکرم آروم شه

+نمره ها همه اومد و در کمال ناباوری ب طور میلی متری بالای 18 میشم!هنوز نمیدونم رتبه ی چند کلاس میشه و حس میکنم استادا خوب نمره دادن ک من معدلم خوب شده و بالاتر از من سه چهار نفری هس:دی مشخص ک شد میام میگم!


من ازون آدمایی ام ک همه چیزو با پدر و مادرم هماهنگ میکنم.شاید فک کنید از مدل بچه های وابسته ام ک بدون مادرش  نمیتونه آب بخوره، نه اصلن، برعکس روش بابام برا تربیت ما این بوده که: خودت برو جلو یاد بگیر. این شده ک علی رغم ترسو بودن ذاتیم به اندازه ی هم سن و سالام مستقل هستم.

داشتم میگفتم من همه چیزو از کوچیک یا بزرگ یا ب مادرم میکم یا به پدرم یا ب میم و چیز پنهونی ندارم. آدمی ام ک حتی اگر دروغ گوی قهاری باشم به پدر و مادرم نمیتونم دروغ بگم اما الان ک رفتم دانشگاه و خوابگاه و زندگی بقیه هم سن و سالامو میبینم اعصابم خورد میشه. اینکه چ راحت ب پدر و مادرشون دروغ میگن یا چ چیزای مهمی رو ازونا پنهان میکنن. هستن کسایی هم ک مثل منن و تقریبا نصف نصف جوونا اینجوری ان. همینا وقتی از پدرو پادرشون صحبت میکنن میبینم چقدر سخت گیرن و ب نظرم میاد دلیل این پنهون کاریا همین سخت گیریای زیاد پدر و مادرشون و ترس از اوناس.

نمیدونم چرا اومدم اینارو گفتم ولی وقتی ب این فک میکنم ک چقدر تربیت کردن ی بچه که باهات راحت باشه ازت نترسه اما براش با ابهت و محترم باشی سختهبا خودم میگم هیچ وقت فک نکنم ب اون درجه ای برسم ک مسئولیت تربیت کردن ی بچه رو بپذیرم


+ حالا وارد صفحه ی شخصیم ک میشم زده نیمسال دوم سال تحصیلی 97

+ امروز ساعت 8 صب کل واحد ما خالی شد. از ترم 1 تا ترم 4 عملی داشتن و قسمت قشنگش اینجا بود که ما آی تی داشتیم بقیه آناتومی:دی

+"نون" رو یادتونه؟ انتقالی گرفت. همین امروز از گروه لفت داد و دیلیت اکانت زد! با توجه ب بدبودن روابطش با بچه ها ی جوری بود انگار میخاست هیچ اثری از خودش نزاره انگار ک اصن از اول نبوده!! همه مون امیدواریم اونجا ک میره بتونه بیشتر با بقیه جور بشه

+انقد نخوابیدم تو این مدت ک دارم میمیرم اما اصلا دلم نمیخاد بخابم انگار ک دوست ندارم این زمان با ارزش بیکاری رو از دست بدم!

+ دفتر رنگ آمیزی گرفتم رنگش کنم. فیلمم ببینم.

+ ی ترم ک گذشت آدما بیشتر شناخته شدن و فهمیدم چ آدمای بی ارزش و با ارزشی کنارم هستن! به هر کسی ی جایی ممکنه نیاز پیدا کنی پس با همه خوب باش:) 

+از الان ذوق دیدن جسد تو ترم بعد رو دارم:دی و هم چنین ترسش!

+چرا نمره هام نمیاد؟:|


دیروز امتحان فیزیو داشتم خیلی مسلط بودم و خوب خونده بودم اما استاد واقعا سوالای بیخودی داده بود ک.نمیدونم واقعا چی میشه:|

بعد از امتحان فیزیو امتحان عملی بافت داشتیم با اینکه از نظر خیلی از بچه ها سخت بود اما من خوب دادم

بعد امتحان اومدیم خوابگاه کلی خوابیدیم بعد رفتیم بیرون بعد اومدیم فوتبال دیدیم و باز حرف زدیم و تمام

از ی چیزی خوشم نمیاد ازینکه از ی جای حرفامون از شوخی میگذریم و جدی میشیم و اینجاست که" ذ "ضد حال میزنم تو حالمو هی از .میگه و باعث میشه ذهنم به هم بریزه

راستی صفات و اخلاقیاتم از نظر دیگران رو وقتی "ذ" داشت منو با کسی مقایسه میکرد فهمیدم. میگه بی شیله پیله و زود رنجی. میگه مذهبی ای که ب کار کسی کار نداره و شیک و پیکی.خندم میگیره ازین حرفاش:)


دیروز بهداشت 2 داشتممال ترم دوعه اما من چون خیلی بهداشت دوست دارم این ترم دوتا بهداشت 1 و 2 رو با هم ورداشتم:| حالا میگم ک چطو ایطور شد

هر دوتاش رو خراب کردم از بس حفظی ان:(

الانم تو اتوبوسم به سمت خوابگاهباید برم ظرفای دیشبو بشورم وسایلمو جم کنم و بعد برم ترمینال

سر جلسه امتحان گوشیارو گذاشتیم رو جا استادیگوشیم رو ویبره بود زنگ خوردمراقب گوشیو برداش بالا گفت این مال کیه؟ گفتم مناومد طرفم همین موقع زنگش قطع شد

گفتم: قطع شد دیگه

گفت: یه جوری خفه اش کن ک دیگه صدا نده( با همین لحن و همینقدر بی ادب)

منم با ی لحن خاصی گفتم چشششششم

گفت دستت درد نکنه

منم با همون لحن گفتم خواهش میکنم:|

خلاصه که این



اخلاق کاربردی یا همون آیین زندگی

250 صفحه کتاب تو یک روز! ما سه نفر تو اتاقمون خودمونو میکشتیم و اتاق بغلیا با یه استاد دیگه امتحان داشتن ک بهشون فقط 80 تا سوال داده بود بخونن:|

ما سه نفر نشستیم فقط رومه وار کتابو خوندیمبچه های دیگه دیشبو بیدار مونده بودن اما من با اعتماد به نفس فراوون ساعت دوازده و نیم خوابیدم و فردا ساعت شیش پاشدم! امتحان ساعت 10 بود و ما تا اونموقع هی از هم سوال میپرسیدیم ک مثلا مروری باشه برامون و اگه همینکارو نمیکردیم من شاید خیلی سوالا رو بلد نمیبودم:)

قبل امتحان به"ذ" میگم ببین من نصفشو یادمه تو هم نصفش اگه کنار هم بیفته صندلیامون دیگه مکمل همیم و نمره ی کاملو گرفتیم! حالا رفتیم سر جلسه ذ گوشه ی سمت راست جلوی کلاس من گوشه ی سمت چپ عقب کلاس! ینی دورترین حالت ممکن!

با همه ی اینا امتحان خوبی بود:دی

حس میکنم "ترکمن" خیلی فک میکنه من خرخونم و اینا:| آخه هر وقت منو میبینه ی جور" امتحانو خوب دادی دیگه؟" ی خاصی تو نگاش هس:دی

پیش ب سوی امتحان فردا.دارم له میشم:|


امتحان امروز امتحان نبود انتقام بود

فوق العاده سخت و سوالا از مسخره ترین جاها اومده بود اما خداروشکر بر اساس اون جوابایی ک بچه ها میگن خوب میشم.این امتحان با اینکه استاد گفته بود حتما جان کوییرا بخونین اما من ک واقعا چیزی از اون کتاب نمیفهمیدم بافت سلیمانی خوندم و واقعا جواب داد!ب جز ی سوال! کاش برای امتحان حذفیش هم سلیمانی میخوندم تا اونجوری نشهخلاصه اینکه الان امیدوارم امتحان عملیش رو چون همیشه آسون میده خوب بگیرم و با نمره ی امروزو یکمم حذفی نمره ی آبرومندی میشه!

راستی این استاد ترم پیش بالاترین نمره ی کلاسش 15 بوده:| و این درسم که غول ترم یکه،خلاصه اینکه خیلی هم شاخم ک پاس میشم:دی



کنکور که داشتم اینستاگراممو حذف کردم اما دو سه تا صفحه بود ک آدرساشونو حفظ بودم و با مرورگر میخوندمشون. 

یه پیجی بود که پرایویت بود من هر از چند گاهی مثل این عاشقا میرفتم و به عکس پروفایل و بیوش زل میزدم. صفحه مال ی خانومی بود .تو عکسش یه شال سبز پسته ای پوشیده بود و میخندید یه جوری ک حس میکردم چ موفقه. زیر اسمش نوشته بود کاردیولوژیست. به بیوش زل میزدم و خودمو تصور میکردم که جای اونمآرزوم بود و هنوزم هست. نمیدونم قراره بعدا هم باشه یا اینکه کشیکای بیمارستان مثل خیلیا نظرمو عوض میکنه اما میدونم ک الان نسبت ب پارسال یک قدم به اون آرزو نزدیکترم. یادآوری این تو این روزای بد ک دوباره ذهنم دنبال بهونه برا ناراحت بودنه لازمه!

 رادیولوژیست کلاس تو عکسای قدیمی پروفایلش ی عکس با دانشکده پزشکی دانشگاه قبلیش داره. لابد اون لحظه ها ک اونجا کارشناسی میخونده بارها خودش رو یک متخصص رادیولوژی تصور کرده. بارها خواسته ک برگرده و دوباره شانسشو امتحان کنه و الان نسبت به اون روزا یک قدم به اون آرزو نزدیک تره

همین یک قدم نزدیک تر شدنا دلخوشی روزای شلوغ جوونیمونه



دلم میخاد بدونم چی تو دنیات میگذره نهنگ 52 هرتزی من

تو اونقدر غرق سروصدای ذهن خودتی ک نمیفهمی ممکنه کسی هم پی کشف دنیای تو باشه

و شاید منم یه نهنگ 52 هرتزی ام. شاید هممون یه عالمه نهنگ تنهاییم ک نمیفهمیم کسی هست ک پی کشف ما باشه



بعضی وقتا دلم میخاد فقط چارشنبه بشه و خودمو برسونم خونه و زار زار گریه کنم
مث امروز که خسته بودم و نا امید و دلشکسته
اما وقتی میرسم خونه نمیتونم گریه کنم. نمیخام مامانم بفهمه چقدر ضعیف و الکی ام
بعد میام اینجا مطلب جدیدو باز میکنم و هی میخام حرف بزنم اما همون موقع مغزم خالی خالی میشه
خدایا یادته اولش چی خواستم ازت؟ یه اتفاقی بزار تو زندگیم ک تموم شه این بی خاصیتی و بی شوقی

+ نگا پارسال چقد بد بود امسال چقد خوبه نه؟ دیگه کنکور نداری

- ن بابا. خیلی هم اینجوری نیست، پارسال حداقل ذوق داشتم

+ ینی چی؟

- پارسال فک میکردم دکتر شدن خیلی خوبه اما الان میفهمم اونقدرام خوب نیس



#آناتومی زیبا

# پاس خواهم شد یا نه؟ مسئله اینست



اینجا جنگله. هر کس ب فکر خودشه و تو چرا یاد نمیگیری لازم نیست نگران همه باشی؟ لازم نیست هروقت کسی ناراحت بود حالشو خوب کنی. لازم نیست جور همه رو بکشی. لازم نیست هرکاری خواستی بکنی ب همه بگی ک اگه میخان اونام انجامش بدن
ببین کلا تو شرایطی ک تو یاد بقیه میفتی و میخای کمکشون کنی اگه اونا تو اون شرایط باشن اصلا یه لحظه اسم تو یادشون نمیاد
پس انقد نگران آدمایی نباش ک نگرانت نیستن

دیشب هزار بار گریه کردم از ته دل. خسته شدم و دل تنگم و از طرفی امتحان دارم. امتحان فردا ک مثل امتحان روز یکشنبه هیچ کس حتی شاگرد اول کلاس از افتادنش در امان نیست!

امتحان یکشنبه رو خراب کردم و دیشب ب خاطر اینکه دوباره درس همون استاده از قیافه ی کتاب حالم بد میشد

  بچه ها اومدن و چرت و پرت گفتیم و خندیدم و بعد اونا رفتن درس بخونن اما من خوابیدم

امروز ساعت 5 بیدار شدم. سرحال. بدون هیچ اثری از ناراحتیای دیشب.هوا برعکس روزای قبل خنکه. با سرعت درسو پیش میرم و تو دلم میگم هرچه بادا باد:)


دیشب خواب "ر" رو دیدم. خنده داره نه؟! خودمم ک بیدار شدم خندیدم گفتم آخه برا چی باید خواب اونو ببینم؟!

همه تو ی خونه ی نا آشنا مهمون بودن که اونجا میگفتن این خونه ی خاله است! وارد ک شدم ب همه سلام کردم. بهش نگا کردم و با ی نوع لبخندی جوابمو داد که انگار بچه اشم. اصلا چرا اون باید تو خونه ی خاله ی من مهمون میبود؟! با همون موهای بلند و عینک گردش تو خواب من بود. رفتم عینکمو زدم ک بتونم بقیه رو خوب ببینم. بعد من و اون از جمع جدا شدیم و رفتیم نشستیم با هم نقاشی کشیدیم. بهم یاد میداد چجوری کلاژ درست کنم

آدمی ک تا الان یک کلمه هم باهاش حرف نزدم تو خوابم انقدر دوست و مهربون بود باهام انگار ک مدت هاست میشناسمش

برام جالبه ک چرا تو ناخودآگاهم همچین ارتباط نزدیکی رو با ی نسبتا غریبه حس کردم:)

 


 بعد آخرین پست چندین بار اودم اینجا ی چیزی بگم اما تا این صفحه ی مطلب جدیدو باز کردم دیدم هیچی یادم نمیاد.

تابستونم از 19 تیر شروع شده ولی هیچ کار مفیدی نکردم! فیلم پیبینم یکم و کلیدر رو شروع کردم بخونم. دلم میخاد کلاس ایروبیک برم و نقاشی کنم اما شرایط ی جوریه الان ک وقت نمیکنم و امیدوارم شرایط بهتر بشن

الانم کتاب آیین نامه رانندگی جلوومه و خیلی نچسبه:)

نمره ها اومده و خیلی عصبانی میشم از استادی ک بی خود و بی جهت بچه هایی رو انداخته ک واقعا بلد بودن

میلی متری بالای 17 شدم و سوم کلاسمعدلا بخاطر همون استاد بیشعور انقد پایینه

دلم سفر میخاد اما با اینکه به م رفتن برامون سفر حساب نمیشه(!) اما امیدوارم جور شه



کوچیک بودم ،شاید دوم سوم ابتدایی اینا، میرفتم کلاس تکواندو. ی دختر کوچولو با موهای مصری ک با ذوق و شوق میرفت باشگاه ک بشه یه رزمی کار!

وقتی تو امتحان قبول میشدیم و کمربند رنگ جدید میگرفتیم، جلوی همه،استاد کمربندو برامون میبست، به هم احترام میذاشتیم و همه دست میزدنچه کیفی داشت.خودمونو تصور میکردیم وقتی کمربند مشکی رو قراره ببندیم

چند سال رفتم، تا جایی ک چند ماهی مونده بود ب اینکه برم برا امتحان کمربند قرمز( ترتیب کمربندا این بود: سفید، زرد، سبز، آبی، قرمز، مشکی، دان ها) بعد دیگه نرفتم! چرا؟ نمدونم:) انگار دیگه اون کمربند مشکیه برام مهم نبود، دیگه اون آرزو رو یادم رفته بود

کلی ازین آرزوها داریم هممون، دلم میخواست سرآشپز ی رستوران بزرگ باشم، دلم میخواست نقاش بشم، دلم میخواست خلبان بشم، اما ته تهش مجبوریم بخاطر رسیدن ب یکی از این آرزوها بقیه رو فراموش کنیم:)


برای تولد یکی از بچه ها قرار شد بریم پارک. بقیه زودتر رفتن و من و الف هم رفتیم کیک بخریم. کیکو خریدیم و سوار تاکسی شدیم ک الف گفت بزار یکم جلوتر وایستیم یکم هله هوله بگیریم. من با اینکه حوصله نداشتم گفتم باشه. رفتیم فروشگاه و خرید کردیم و اشتیم از خیابون رد میشدیم ک برسیم پارک. گوشیمو دراوردم ک ب شین زنگ بزنم بگم کجایی بیایم همونجا ک یهو ی پرلید سفیدو تو فاصله ی 10 سانتی متری خودم دیدم ک با سرعت رد شد. از ترس جیغ کشیدم و ماشینه هم یکم جلوتر نگه داشت ک ببینه بلایی سر کسی اومده یا نه ولی پیاده نشد و رفت.روسریم باز شده بود و دستام میلرزدید. الف میگف چیزیت شد؟ گفتم ن.اما واقعا ترسیدم اصن زمان خوبی برا مردن نبود امادگیشو نداشتمD:


امروز رفتم امتحان رانندگی، آیین نامه رو هفته ی پیش دادم و این هفته اولین بارم بود ک میخواستم امتحان توشهری بدم

4 نفر اول اسممو خوند. سوار شدیم. اولی فورا رد شد دومی هم فورا رد شد سومی دوستم بود ک با هم کلاسای آموزشیو میرفتیمخوب رفت اما وقتی میخاست دور دوفرمونه بره خاموش کرد و رد شد. با این همه خیلی افسر خدش اخلاقی بود و اصلا دعوا نمیکرد برخلاف انتظارم!

من نشستم، یه دو سه تا سوتی دادم اما خیلی نرم و با اعتماد ب نفس میرفتم یهو گفت نگه دار کنار کافیه. با خودم گفتم بیا تو ام رد شدی یهو دیدم نوشت قبول گفت شما خوب بودی، پروندت دست من میمونه قبولی

خلاصه اینکه الکی الکی گواهینامه گرفتم

دوبل نخواست ازمون فک کنم چون سر صب بود هیچ ماشینی اونجا نبود ک بخوام دوبل کنم البته من دوبلو بهتر از چیزای دیگه رانندگی بلد بودم

#افسر مهربون❤


 

دلم میخاد یکیو داشته باشم که تو بغلش زار بزنم و اون نپرسه چی شده و فقط بزاره گریه کنم

چند ساله اینجوری امی لحظه خوب خوب و ی لحظه بد بدکی تموم میشه؟

پاییز و زمستون ک میاد بدتر میشم. تاریکی حالمو بدتر میکنهکاش تموم نمیشد این 6 ماهه ی اول سال کاش تموم نمیشد


اخر تابستونه و جشنای فارغ التحصیلی به راهه. تو ی پیج کلیپای فارغ التحصیلی دانشگاهای مختلفو گذاشته بودن. سر کنجکاوی ی چنتاشونو نگا کردم. بعضیاش جالب بعضیاشم خنوک! ولی خب چیزی ک تو ذهنم اومد این بود ک 6 سال بعد من و همکلاسیامم همینجوری ایم؟ همینجوری صمیمی و خوشحال کنار هم وایمیستیم و عکس میگیریم؟ الان ک اونقد صمیمی نیستیم یا لااقل من این حسو دارمچون چقدر تلاش کردم برا جمع بودنمون و خوش اخلاق بودن با بقیه ولی تهش یا راهشونو ازم جدا کردن و تو خوشیاشون ادم حسابم نکردن یا پشت سرم گفتم این فلانی بداخلاق چقد خرمثبته پدرمونو دراورد سر جزوه ها 

یادم نیس کجا اما تو ی وبی خوندم ک وقتی رفتینذبیمارستان و گروه گروه شدین تازه صمیمی میشین

ما کلا ورودی مثبتی هستیم نسبت ب بقیه البته در ظاهر چون باطن ک حالا حالا ها مشخص نمیشه جوری مثبت میزنیم ک بقیه دستمون میندازن و حتی استادام میگن چرا شما فرق دارین یکی از ترم بالاییا میگف چقد شما عجیبین چرا صندلیاتون از جلو پرمیشه؟ صندلیای عقب شما خالیه بعد تو کلاسای دیگه سرش دعواس

خلاصه در عین شباهت متفاوتیم و در عیت تفاوت مشابهیم با اینکه خیلی از هم خوشمون نمیاد اما تا الان خدشبختانه دعوا بینمون راه نیفتاده یا چند دسته نشدیم تا ببینیم بعدا چی میشهفک میکنم همین دور بودنه دلیل اینه ک اصطکاک بینمون کمه. ادم هرچی با یکی صمیمی تر میشه انتظارش ازش بیشتر میشه و احتمال زد و خورد هم بیشتر میشه

نمدونم اصن اینا چی بود گفتمخواستم بنویسم ک بعدا بیام ببینم هنوزم نظرم همینه؟ روز فارغ التحصیلی از الانمون چقد عوض شدیم؟

 


بعضی ادما رو الکی بزرگ میکنم، الکی برام مهم میشن. مثل دیروز که آدمی ک براش احترام قائل بودم بد باهام حرف زد. مثل چند دفعه ی قبل ک بد حرف زده بود و مهم به چشمم نیومده بود. تازه فهمیدم اون احترامی ک براش قائل بودم رو بقیه حق دارن براش قائل باشن اما من نباید این احترامو بهش بزارم چون متقابل نیست! اول نسبت ب خودم متنفر شدم بعد نسبت ب اون. حتی دلم شکست از این طرز برخورد. اما الان میگم به انگشت کوچیک پامم نیست:)


نمیدونم چندبار این جمله رو گفتم که" از پاییز بدم میاد" ولی واقعابدم میاد

روزایی ک ابری میشه حالم بد میشه. خورشید ک نیست دلم میگیره. یادمه از دوم راهنمایی هرسال پاییز که میشد حالم بد میشد. شاید تو بعضی ازین سالا میشد اسمشو بذارم افسردگی فصلی.

الان دوباره حالم خوب نیست. مخصوصا این چند روز ک نرفتم دانشگاه و سرگرمی قشنگم ک نگاه کردن حرکات آدمای تو خیابون از شیشه ی اتوبوسه رو نداشتم

حالم خوب نیست اما نه ب اندازه پارسال و خب این خودش خوبه!

نمیتونم درس بخونم و فیلمای غمناک نگاه میکنم و هی قلبم ی جوری میشه

نمیدونم این پاییزای بد شکل قراره کی دست از سرم بردارن 


الان در بی پول ترین حالت ممکنم. بعد دلم کتونی سفید میخاد با ی شلوار جین جدید. کلاس سه تارم میخاستم برم ک بخاطر هزینه اش فعلا بهش فک نمیکنم

ژل شست و شوی صورت و ی کرم و ی اسپری هم باید بخرم

دلم نمیخاد که ب خودم بقبولونم بعد اون همه قرص خوردن هنوز به حالت نرمالم برنگشتم و باید باز برم دکتر

اینه داستان بی پولی ما

ولی دانشگاه این روزا خیلی بهم خوش میگذره.کارای گروهی بهم میسازه! ی جورایی با خودم میگم کاش همه 12 سال مدرسه همین شکلی بود.

گروه تغذیه ک باید من ارائه بدم

گروه حواس که جلسه اول با استاد جدید،من ارائه دادم و بخاطر تعریف بچه ها خیلی سرکیف شدم. 

البته این آناتومی حواس کلاس خیلی خوبیه برای من بخاطر استاداش. هم دکتر ق مهربون ک چقد گوگولی بود هم این یکی دکتر ش که انقده خوش مشربه❤ 

قراره بریم بیمارستان برای فیزیک پزشکی. خوشحالم چون اولین باره ک برای یادگرفتن قراره برم بیمارستان

 


نمیدونم اصلا باید بگم یا نه؟ اما یه آدم با ابراز محبت روزای الانمو خراب کرده. هی با خودم میگم برگردم و این مطلبو پاک کنم و از پرتالم خارج شم اما حس میکنم گفتنش بهتر باشه.

اعصابمو خورد کرد. چندشم شد ک انقدر واضح از احساسات عجیب و از نظر من بچگانه اش حرف میزد. چجوری ی آدم میتونه ب کسی که تا بحال یک کلمه هم باهاش صحبت نکرده این حرفارو بزنه؟

حتی الان ک دارم مینویسم و هی یاد حرفاش میفتم عصبی میشم

اول با احترام باهاش برخورد کردم. وقتی دیدم هی رو حرف خودشه، بداخلاقی کردم و بهش گفتم تمومش کنه. دیگه چیزی نگفت اما الان میترسم. میترسم چون آدمی ک بچه باشه ترسناکه

خدایا سر عقل بیارش

حتی دلم نمیخاد این پست جدیدترین پست وبلاگم باشه بخاطر همین، فورا ی پست دیگه میذارم

 


اولش فکر کردم سرماخوردگیه، سرفه میکردم بعد بدن درد و سردرد و تب و لرز و هذیون بهش اضافه شد. تمام مدت خوابم میبرد و ننیتونستم پاشم، رفتم دکتر و دوتا آمپول خوردم. حالا حالم بهتره اما دوروزه بخاطر سوزش معده هیچی نتونستم بخورم.مثلا امروز صبحانه یه ذره نون خالی خوردم ناهارم یه آبمیوه!شبم اومدم خونه تا شروع کردم ب سوپ خوردن معدم درد گرفت.وسط این هاگیرواگیر امتحان حذفی 6 نمره ای ام دادم:)

جدا دلم برا غذا خوردن تنگ شده

 


پیداش کردم. همونی که تو روزای دلگیر سال 96 گوش میدادم و سعی میکردم خوب باشم. سعی میکردم لحظه به لحظه ی این آهنگ بیکلامو تو ذهنم حفظ کنم و زندگی خودمو،آینده ی خودمو تصور کنم.

بهش گوش دادم و یاد این افتاد که چقدر قوی بودم.

اون روز وقتی یهو جلو روم ظاهر شد و دیدمش یهو اشک تو چشام جمع شد، انگار یادم انداخت یادم رفته قوی بودنو. اون شب وقتی کنار ذ نشسته بودم و هندزفریشو تو گوشم گذاشته بود رفتنشو تماشا کردم و گفتم این آخرین باریه ک ب خودت اجازه میدی اینجوری باشی. از لحظه ای که چشمت سایه شو تو امتداد درختا گم کرد دیگه حق نداری این آدمی باشی که هستی.

آهنگو دوباره گوش بده. یادت بیار پاییز 96 رو ک قوی بودی. یادت بیار پاییز 97 رو ک قوی تر بودی و حالا بدون که تو میتونی تو یه لحظه از چیزایی ک آزارت میده جدا بشی و هندزفریتو بذاری توی گوشت و به اون آهنگ گوش بدی و گذشته و آیندتو تصور کنی


همیشه اینکه خیالبافم کار دستم میده. یعنی قبل رسیدن به یک آرزویی انقد براش خیالبافی میکنم که مثل یک فیلم اتفاقات تو ذهنم ساخته میشن. بعد اگه برسم بهش میبینم عه یجور دیگع داره اتفاق میفته، یا اگه نرسم باید خودمو بکشم که اون فیلمو از ذهنم بریزم دور و قبول کنم ک همه چی تمومه. واسه همینه ک از دست خودم عصبانی میشم، هی میگم دیوونه بس کن، انقد خیالبافی نکن، بعد فردا با دل شکسته و غرور له شده پیش خودت میخوای چیکار کنی؟ اما نمیشه. این ذهن لعنتی راه خودشو میره. خیال افسارگسیخته ست و نمیتونم مهارش کنم.تهش تسلیم میشم میگم بزار حالا که با خیالبافی حالم خوش میشه هی ب خودم کوفتش نکنم، بزارم اگه قراره خودشو نداشته باشم خیالشو که داشته باشم، این میشه که با خجالت و شرمندگی میگم باشه، خیالبافی کن اما تهش باز باید ی خیال جدید برا فراموشی خیال قبلی پیدا کنی و این داستانت همچنان ادامه داره


تجربه همیشه بهم نشون داده که زمان ک بگذره خیلی چیزا حل میشه. خیلی چیزا اهمیتشونو از دست میدن و دیگه یه ذره هم ذهنت رو مشغول نمیکنن. الانم همینه. بجای اینکه بخاطر یه موضوعی بال و پر بزنم و نگران باشم و  عصبانی بشم و فکر کنم و سعی کنم هی ب خودم بگم آدم باش، عاقل باش بجای اینا بزارم وقت بگذره و آدما چهره ی واقعیشونو بهم نشون بدن. بزارم دوره ی درمانش تموم بشه و به طبقه ی خاطرات منتقل بشه و خلاص:)


اینکه من الان دچار احساسات متناقصم موضوع عجیبی نیست و مشکلی هم باهاش ندارم پس میخوام راحت درموردت صحبت کنم

اینکه هستی، مهربونی و مغروری و میدونم ته ته ذهنت ی گوشه ای واسه من داشتی و شاید هنوز داری.اینا بهم حس خوبی میدهاینکه سعی میکنی حمایتم کنی خوبه. با همه ی بچگی هات، عجیب غریب کاریات و ایناک البته اینا ب من ربطی نداره:)

ازینکه با هم متفاوتیم، از هر نظری ک بگیم، اعتقادات، ت، ظاهر و.اما با این همه تفاوت هر دومون حس خوبی بهم داریم خوشحالم

احتمالا اون ته ته ذهنت ک داشتی ب من فکر میکردی با خودت گفتی که در سطح من نیستی اما باید بگم که من فکر میکنم من در سطح تو نیستم:)

ممنون که بودی و حس خوبی بهم دادی و باعث شدی حس خوبی به خودم داشته باشم، شین عزیز عجیب و غریب


الان، بعد این همه روزایی ک گذشت، ب این نتیجه رسیدم که ارزششو داشت، ارزششو داشت ک ازون ارزوها دست بکشم و چیزی ک میتونستم بدست بیارم رو بزارم کنار تا بیشتر کنارتون باشم

نمیگم اون راه دیگه اشتباه بود، نه، اونجا هم مثل الان به سازگاری میرسیدم و چیزای زیادی یاد میگرفتم اما اینجا هم یادگرفتم، بزرگ شدم و عاقل به روش دیگری:)


 ازون روزی ک سرپرست و نگهبانا وحشت زده بهمون میگفتن "فقط برین" دو هفته میگذره

چ وحشتایی رو تحمل کردیم ک نکنه ناقلیم و برگشتنمون کارو بدتر کنه؟

هرچندروز ی بار ب ی حالت استیصال میرسم و میگم نمیتونم دیگه این وضعو تحمل کنم، اونم تا اخر فروردین؟ یا شاید بیشترقراره این ترممون بچسبه ب ترم بعد یا حذف ترم بشیم؟ نکنه وقتی برمیگردیم یکیمون کم باشه؟حتی تصورش دیوونم میکنه.اینارو ک مینویسم نمتونم جلوی گریه امو بگیرم. مامانم فشارخون داره چیکار کنم؟اگه چیزیش بشه من دیگه نمیتونم زندگی کنم. مادربزرگ چی؟ خیلی خسته ام. خسته تر از ادمایی ک نمیفهمن و. 

خدایا.


درست نمیدونم چ اتفاقی برات افتاد و داستانت از کجا شروع شد اما باید بگم عمیقا دلم برات تنگ شده، وقتی 4 ماه پیش تونستم بعد یک سال و نیم ببینمت نمیدونی چقدر خوشحال شدم، موهاتو کوتاه کرده بودی و انگار بعد این همه مدت خواسته بودی از اون پیله ی تنهایی و ترس جدا بشی و بیای ب دیدن ما

نمیدونم ترست برای چی بوده؟ دلیل افسردگیت چی بود؟ احساسم میگه چیزی تو وجودت کشف کردی ک میترسی ازینکه جامعه بخاطرش تورو نپذیره. از تصور این، قلبم بدرد میاد. شایدم دلیل خیلی ساده تر ازین حرفا باشهنمیدونم فقط از عمق قلبم امید دارم از پسش بربیای

اون لحظه ک در جواب "ع" گفتی ن من نمیام باهاتون دوست ندارم کسی منو ببینه، دلم هری ریخت پایین و میخواستم بهت بگم بیا مثل قبل با هم نقاشی بکشیم و فکر نکنیم ب قضاوت ادمای دور و برمون

این حرفا خیلی آشفته و بی درو پیکر بود، درست مثل این 3 سالی ک غم رو تجربه کردی، و درست مثل احساسات من برای تو نازنین برادرم

دلم برات تنگ شده، دلم برای اینکه بخندونی مارو تنگ شده


امروز تا میتونستم تنبلی کردم، چیزی ک بهش نیاز داشتم، فیلم دیدم، کیک پختم و یک نگاه هم ب جزوه هام ننداختم، قطعا حالم خوب بود، سرخوش، اما الان ک اومدم دراز کشیدم تا بخوابم دلشوره ی عمیقی رو از ته وجودم حس میکنم، یک نگرانی بی دلیل و یک غم مبهم آزاردهنده

یاد اون صحنه ی مهمان مامان میفتم که بعد تلاش موفقیت آمیزشون برای اماده کردن شام، توی بیمارستان، یوسف گریه میکنه

دکتر: تو دیگه چرا گریه میکنی؟

یوسف: یاد بدبختیای خودم افتادم، حالا امروز گذشت، فردا چی؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها